(البته به شرط خوندن قسمت اول، اگه نخوندی بهتره برگردی و بخونیش)
جالب بود وقتی حسین نشسته میگوید:" واقعا نمیشد که بشینیم ..."
ریزنگاههای زیرپوستی جواد به حسین، سوال خاک خوردهای را از ذهنش بیرون کشید:
+ میگم حاجی، کدوم عملیات جانباز شدین؟
- بیت المقدس! واقعا میدون هولناکی بود، دنیا از اون جنگ سخت تر به خودش ندیده
حالا جواد مثل نوههایی که میخواهند تاریخ را از زیر خاطرات آقاجون نقاشی کنند، گفت: یه چیزایی خوندیم ولی خب ... بیشتر دوست دارم از شما بشنوم :)
حسین هم با اجازه شهدا، لبخندش جواب بله را میدهد،انگار صدای استارت موتور روایتگری اش بود:
- آخه هر چی بگم کم گفتم، تصور کن یه میدون عملیاتی نزدیک به 7،6 هزار کیلومترمربع یعنی از عکا تا صور برو تا انطاکیه؛ از اینورم دریاچه طبریه تا قدس !
حالا اینم داشته باش که تو سوریه تسلیم شدن و ما هم خوش خیال که دیگه کار تمومه. هنوز چیزی نگذشته بود که زدن زیرش و عقب رفتن توی اسرائیل ... همین فلسطین الان خودمون! حالا دیگه ما هم باید تا آخر دنبالشون میرفتیم و توی یه میدون جدید بدون طراحی دقیق قبلی وارد میشدیم.
عملیات طراحی شد. امین رفت جزو نیروهای خطشکن که قرار بود قدم اول از دو طرف دریاچه حمله کنن. قسمت منم توی گردان ویژه غواص بود که مامور شد به مرحله دوم که از روبرو یعنی از دریاچه وارد بشه. خب صحنههای سختی بود و البته شیرین! خستگی عملیاتهای پشت سر هم با شوق رسیدن به قدس قاطی شده بود. چون دلمون گواه میداد اینجا آخر خطه ... بچهها بهش میگفتن آخردنیا ! ... چون هم حجم درگیریها بالا بود، معلوم نبود چه اتفاقی سرمون بیاد و هم دیگه راهی رو که باید، اومده بودیم و میدونسیتم جبهه باطل داره گل آخرو میخوره.
حالا یاد خاطرات هم بد نیست، بعد توازن قوا توی طبریه جفتی خودمونو مرخص کردیم از جبهه شمال و اومدیم جبهه جنوب. پیشروی بچهها خوب بود ولی اونا هم خیلی محکم مقابله میکردن، قسمت قابل توجهش هم برمیگشت به نیروهای غربی که توی رمله مستقر شده بودن و ازشون پشتیبانی میکردن.ما هم رفتیم توی منطقه از جاده شرقی قدس، امین راننده بود و من شاگرد نشسته بودم ... همینجوری میخوند و کیف میکرد.البته اینم بگم یه جفت بلندگو روی سقف ماشینش و یه سری آهنگ فارسی و عربی خاص داشت که توی کل جبهه معروف شده بود.
نزدیکای أدومیم بودیم که بیسیمش به سروصدا شد بغل ماشین هم بچهها الله اکبر میگفتن. که دوباره تو بیسیم گفتن "صخری" فرمانده شون به درک واصل شد.امینو میگی یهویی چشاش خیس شد زد بغل جاده، پیاده شد و افتاد به سجده شکر چون عملا دیگه شیرازه شون از هم میپاشید.
حالا ما هم جون گرفته بودیم. رفتیم تپههای فرانسوی، بالا سرشون. امین نظرش این بود که برای حفظ حرمت مسجدالاقصی و ضمنا تصرف راحت تر شهر با ایجاد رعب از شمال وارد بشیم که جبهه شرق و مرکز و جنوب که جمعیت شون بیشتره با ترسی که به دلشون افتاده راحت تر فرار میکنن و عقب میرن و حتی پشتیبانی شمال هم ضعیف تر میشه :)
وسط درگیری که بالا گرفته بود انگار صدای بلندگوهای امین هم بالاتررفته بود و بهمون قوت میداد ، البته اعصاب اونا رو هم بیشتر خورد میکرد. این دفعه میخواست ماشین رووسط خیابون سنگر کنه که بچهها در پناه ماشین بتونن خیابون رو دور بزنن و دشمن رو از پشت قیچی کنن ... داشتم به طرفش میرفتم که بیسیم فرماندهی گفت آقا داره به طرف ما میاد و فاصلهای در حد چند دقیقه! با لبخند آرامشی که به دلش نشسته بود و شاید هم قلبش، سوار شد. منم با فاصله چند قدمیپشتیبانی میکردمش که رسیدیم به جایی که میخواستیم. برگشتم رو به بچهها که ...
نگاهم افتاد به " آقا ". داشت از روبرومون میومد! با سرعت بیشتری نفس میکشیدم و ضربان در هزار میزدم. ناخودآگاه چشمام نم میگرفت وهمینجور که جسم و روح داشت به اون طرف قوس میکرد ... یهو پشتم تیر کشید و خیس شد و پرت شدم جلو !
(حالا بغضش، باران میشود و غلت میخورد روی دشت گونههای استخوانی اش)
یه [موشک] کورنت نامرد خوابید زیر ماشین ... امین ... داشت به خون میغلتید که آقا اومد طرفمون و .... من از هوش رفتم، نمیدونم بعدش چیشده
اما هنوز دعای قنوتش ضرب میگیره تو گوشم :
... و جعلنا من خیره أعوانه و أنصاره و شیعته
و المستشهدین بین یدیه ...
والمستشهدین بین یدیه ...
والمستشهدین بین یدیه ...
و آخرم پر کشید بین یدیه !
حالا دیگر صدای حسین مثل زلزله بم میلرزید و دل پسرک را میلرزاند.
همینجور که حسرت نگاهش سنگ را میشست، چند قطرهای افتاد روی گودی حکاکی شهید و قرمزی اش را جان بخشید ...
این قصه سر دراز دارد منتظر قسمت سوم باشید
#داستان_ادامه دارد
پ.ن: امیدوارم متن در حد پیشکشی شده باشه ... نواقض و معایبمون رو به بزرگی خودتون ببخشید و لطفا برای رفع شون با نظراتتون کمک بدید
- راستش قرار نبود قسمت دوم اینجای داستان باشه که به مناسبت روزقدس و سالروز پیروزی عملیات بیت المقدس شد.
- ضمنا اکثر اتفاقات، نکتهها و مشخصههایی که آورده شده واقعی و عینی هستند و ریشه مستند ، روایی یا نقلی دارن.
- عذرخواهم که کامنتهای پست قبل رو بی جواب گذاشتم چون حدسهایی زده میشد و نمیتونستم تایید یا تکذیب کنم که ادامه داستان لو میرفت و اگر فقط بعضیها رو بیجواب میزاشتم سوتفاهم ایجاد میکرد. خلاصه عذر ما رو بپذیرید انشالله :)
- باز هم محتاج نکته سنجیها و نقطه بینیهاتون هستم، نتیجه گیریها، سوالها، حتی کنایه ها! مثلا چند روز به تیکه ظاهرا معمولی کامنتکه فرمودن :"...فارغ از تفکر و دیدی که در متن جاریه..." فکر و تفسیر میکردم و تغییراتی هم برای ادامه در نظر گرفتم ، غرض اینکه همه نظرات کلمات و جملاتتون مهمه :)
و باز هم ممنون که وقت گذاشتید و لطف کردید و خوندید :)
التماس دعای ویژه در حد آخر رمضان . یاعلی