loading...

امـیـنــ نـویـســ ‌ا

روایتی از میم إبن‌کاف

بازدید : 648
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 18:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

امـیـنــ نـویـســ ‌ا

(البته به شرط خوندن قسمت اول، اگه نخوندی بهتره برگردی و بخونیش)

جالب بود وقتی حسین نشسته میگوید:" واقعا نمیشد که بشینیم ..."

ریزنگاه‌های زیرپوستی جواد به حسین، سوال خاک خورده‌‌‌ای را از ذهنش بیرون کشید:

+ میگم حاجی، کدوم عملیات جانباز شدین؟

- بیت المقدس! واقعا میدون هولناکی بود، دنیا از اون جنگ سخت تر به خودش ندیده

حالا جواد مثل نوه‌هایی که میخواهند تاریخ را از زیر خاطرات آقاجون نقاشی کنند، گفت: یه چیزایی خوندیم ولی خب ... بیشتر دوست دارم از شما بشنوم :)

حسین هم با اجازه شهدا، لبخندش جواب بله را میدهد،انگار صدای استارت موتور روایتگری اش بود:

- آخه هر چی بگم کم گفتم، تصور کن یه میدون عملیاتی نزدیک به 7،6 هزار کیلومترمربع یعنی از عکا تا صور برو تا انطاکیه؛ از اینورم دریاچه طبریه تا قدس !

حالا اینم داشته باش که تو سوریه تسلیم شدن و ما هم خوش خیال که دیگه کار تمومه. هنوز چیزی نگذشته بود که زدن زیرش و عقب رفتن توی اسرائیل ... همین فلسطین الان خودمون! حالا دیگه ما هم باید تا آخر دنبالشون میرفتیم و توی یه میدون جدید بدون طراحی دقیق قبلی وارد میشدیم.

عملیات طراحی شد. امین رفت جزو نیروهای خط‌شکن که قرار بود قدم اول از دو طرف دریاچه حمله کنن. قسمت منم توی گردان ویژه غواص بود که مامور شد به مرحله دوم که از روبرو یعنی از دریاچه وارد بشه. خب صحنه‌های سختی بود و البته شیرین! خستگی عملیات‌های پشت سر هم با شوق رسیدن به قدس قاطی شده بود. چون دلمون گواه میداد اینجا آخر خطه ... بچه‌ها بهش میگفتن آخردنیا ! ... چون هم حجم درگیری‌ها بالا بود، معلوم نبود چه اتفاقی سرمون بیاد و هم دیگه راهی رو که باید، اومده بودیم و میدونسیتم جبهه باطل داره گل آخرو میخوره.

امـیـنــ نـویـســ ‌ا

حالا یاد خاطرات هم بد نیست، بعد توازن قوا توی طبریه جفتی خودمونو مرخص کردیم از جبهه شمال و اومدیم جبهه جنوب. پیشروی بچه‌ها خوب بود ولی اونا هم خیلی محکم مقابله میکردن، قسمت قابل توجهش هم برمیگشت به نیروهای غربی که توی رمله مستقر شده بودن و ازشون پشتیبانی میکردن.ما هم رفتیم توی منطقه از جاده شرقی قدس، امین راننده بود و من شاگرد نشسته بودم ... همینجوری میخوند و کیف میکرد.البته اینم بگم یه جفت بلندگو روی سقف ماشینش و یه سری آهنگ فارسی و عربی خاص داشت که توی کل جبهه معروف شده بود.

نزدیکای أدومیم بودیم که بیسیمش به سروصدا شد بغل ماشین هم بچه‌ها الله اکبر میگفتن. که دوباره تو بیسیم گفتن "صخری" فرمانده شون به درک واصل شد.امینو میگی یهویی چشاش خیس شد زد بغل جاده، پیاده شد و افتاد به سجده شکر چون عملا دیگه شیرازه شون از هم میپاشید.

حالا ما هم جون گرفته بودیم. رفتیم تپه‌های فرانسوی، بالا سرشون. امین نظرش این بود که برای حفظ حرمت مسجدالاقصی و ضمنا تصرف راحت تر شهر با ایجاد رعب از شمال وارد بشیم که جبهه شرق و مرکز و جنوب که جمعیت شون بیشتره با ترسی که به دلشون افتاده راحت تر فرار میکنن و عقب میرن و حتی پشتیبانی شمال هم ضعیف تر میشه :)

امـیـنــ نـویـســ ‌ا

وسط درگیری که بالا گرفته بود انگار صدای بلندگوهای امین هم بالاتررفته بود و بهمون قوت میداد ، البته اعصاب اونا رو هم بیشتر خورد میکرد. این دفعه میخواست ماشین رووسط خیابون سنگر کنه که بچه‌ها در پناه ماشین بتونن خیابون رو دور بزنن و دشمن رو از پشت قیچی کنن ... داشتم به طرفش میرفتم که بیسیم فرماندهی گفت آقا داره به طرف ما میاد و فاصله‌‌‌ای در حد چند دقیقه! با لبخند آرامشی که به دلش نشسته بود و شاید هم قلبش، سوار شد. منم با فاصله چند قدمی‌پشتیبانی میکردمش که رسیدیم به جایی که میخواستیم. برگشتم رو به بچه‌ها که ...

نگاهم افتاد به " آقا ". داشت از روبرومون میومد! با سرعت بیشتری نفس میکشیدم و ضربان در هزار میزدم. ناخودآگاه چشمام نم میگرفت وهمینجور که جسم و روح داشت به اون طرف قوس میکرد ... یهو پشتم تیر کشید و خیس شد و پرت شدم جلو !

(حالا بغضش، باران میشود و غلت میخورد روی دشت گونه‌های استخوانی اش)

یه [موشک] کورنت نامرد خوابید زیر ماشین ... امین ... داشت به خون می‌غلتید که آقا اومد طرفمون و .... من از هوش رفتم، نمیدونم بعدش چیشده

اما هنوز دعای قنوتش ضرب میگیره تو گوشم :

... و جعلنا من خیره أعوانه و أنصاره و شیعته

و المستشهدین بین یدیه ...

والمستشهدین بین یدیه ...

والمستشهدین بین یدیه ...

و آخرم پر کشید بین یدیه !

حالا دیگر صدای حسین مثل زلزله بم میلرزید و دل پسرک را میلرزاند.

همینجور که حسرت نگاهش سنگ را میشست، چند قطره‌‌‌ای افتاد روی گودی حکاکی شهید و قرمزی اش را جان بخشید ...

این قصه سر دراز دارد منتظر قسمت سوم باشید

#داستان_ادامه دارد


پ.ن: امیدوارم متن در حد پیشکشی شده باشه ... نواقض و معایب‌مون رو به بزرگی خودتون ببخشید و لطفا برای رفع شون با نظراتتون کمک بدید

- راستش قرار نبود قسمت دوم اینجای داستان باشه که به مناسبت روزقدس و سالروز پیروزی عملیات بیت المقدس شد.

- ضمنا اکثر اتفاقات، نکته‌ها و مشخصه‌هایی که آورده شده واقعی و عینی هستند و ریشه مستند ، روایی یا نقلی دارن.

- عذرخواهم که کامنت‌های پست قبل رو بی جواب گذاشتم چون حدس‌هایی زده میشد و نمیتونستم تایید یا تکذیب کنم که ادامه داستان لو میرفت و اگر فقط بعضی‌ها رو بیجواب میزاشتم سوتفاهم ایجاد میکرد. خلاصه عذر ما رو بپذیرید انشالله :)

- باز هم محتاج نکته سنجی‌ها و نقطه بینی‌هاتون هستم، نتیجه گیری‌ها، سوال‌ها، حتی کنایه ها! مثلا چند روز به تیکه ظاهرا معمولی کامنتکه فرمودن :"...فارغ از تفکر و دیدی که در متن جاریه..." فکر و تفسیر میکردم و تغییراتی هم برای ادامه در نظر گرفتم ، غرض اینکه همه نظرات کلمات و جملاتتون مهمه :)

و باز هم ممنون که وقت گذاشتید و لطف کردید و خوندید :)

التماس دعای ویژه در حد آخر رمضان . یاعلی

بازدید : 443
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

امـیـنــ نـویـســ ‌ا

حسین آمده سر قبرم ... همیشه عصر یکشنبه‌ها که رگ رفاقتش گل میکند، با حدیث کساء میاید سر وقتم و گله گذاری که تکخوری و بی معرفت. بعد با لبخندی تلخ حرفش را پس میگیرد و مصالحه میکنیم. اصلا از همان اول ما کل کل میکردیم به نیت آشتی، مثل گره زدن طناب بعد از بریده شدن که دوسرش بهم نزدیکتر میشوند. راستش را بخواهید یک هفته سروکله اش پیدا نشود دلم میگیرد.
امروز هم که استثناءً ریخت و پاش کرده و جعبه خرمایی خیرات آورده، اولی را خودش برمیدارد. از قدیم هم خودخوری میکرد! همراه جنبیدن دهانش میخندد و خدابیامرزی اش را نثارم میکند. شیرینی خرما تازه به کامش نشسته بود که نگاهش برگشت روی حکاکی‌های سنگ قبر و تلخ شد.

معمولا بغض که گلویش را میگیرد زبانش باز میشود. حالا برای بازکردن سر صحبت، نوشته‌های روی سنگ را برای بار هزارم میخواند:
بسم رب الشهداء والصدیقین / مزار شهید میم إبن کاف / محل عروج : ...
- سلام حاج آقا ! خلوت کردین. اجازه هست ؟
+ سلام پسرجان ، مسجد ما رو ول نمیکنی. اینجا هم آره ؟
- از دور دیدم با اشارات نظر حرف میزدید گفتیم بیایم ترجمه اش رو هم بپرسیم. قبلا اسمشونو میاوردین ولی به مشروح اخبار نرسیدیم، الان میشه تعریف کنید ؟
(ذهنش خاطرات را روی دور تند گذاشته که کلامی‌برای جواب بیابد)
+ چی بگم والا ؟ تو گیرودار اعزام با هم رفیق شده بودیم ولی خب اینقدر با هم ندار شدیم انگار رفیق بچگی مه . اتفاقا شب قبل اعزام با هم پیاده رفتیم حرم برای وداع ... شرایط که سخت بود همین رفاقت‌ها و جمع بچه‌ها قوت قلبمون میشد. آخه اوضاع به هم ریخته‌‌‌ای بود! نمی‌دونستیم چه خبره، بعدش روزگار چه شکلی میشه، در همین حد که میدونستیم آخرش خیره کفایت میکرد.
نگاهش را از قبر میگیرد و به رسم میزبانی جعبه خرما را تعارف میزند.
پسرک چشم‌هایش بوی علامت سوال گرفته بود، حالا نیم خیز دانه‌‌‌ای برمیدارد و میپرسد: یعنی اینقدر سخت بود که نمیشد همینجوری بدون جنگ و دعوا سروسامون داد؟
حسین با پوزخندی ملیح جواب میدهد: نفست از جای گرم بلند میشه جوون! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. اینکه گفتم خیره ، چون چیزی که ما توش بودیم آخر شر بود...
مثلاً آخوندا یه روایتی میخوندن از امام صادق بود که؛ دو سوم مردم به مرگ سرخ و سفید میمیرن!
- مرگ سرخ و سفید؟!
+ آره اگه به مریضی و ویروس میمردی میگفتن مرگ سفید ! اگر با اسلحه و خون کشته می‌شدی هم مرگ سرخ ... حالا توی خود روایت طاعون و شمشیر بود.
حالا الان شما صحیح و سالم ، مریضی ندیدی! اون موقع یه ویروس میومد میلیونی می‌کشت و ما یکسال باید وایمیستادیم واکسن و درمونی براش پیدا بشه.
تازه بعضی مرض‌ها رو میگفتن لاعلاج !
دوره سختی بود از آسمون بلا می‌بارید ... البته تقصیر خود مردم بود.
الان نگاه نکن پول نداشته باشی بی حساب و کتاب دست می‌کنی تو جیب دوستت برمی‌داری اونم خوشش میاد، اون زمان برادر به برادر رحم نمی‌کرد !
هر کثافتی که به گوشت خورده فراوون بود از فحشا و زنا بگیر تا مال مردم خوری و ربا و ... بی غیرتی!
دنیای پر از فقر ، پر از خشم ، پر از انقلابات جدید ... داعش ، همه اینا زمین رو گرفته بود. دیگه دنیا به درد نمی‌خورد !
بقول این تحصیل کرده‌ها : بشر در منحط ترین دوران خو دش بود. " واقعا نمیشد که بشینیم و نگاه کنیم ... "

ازاونجایی که این قصه سر دراز داره منتظر قسمت دوم باشید #داستان_ادامه دارد

__________________________________________________________________________

پ.ن: ممنون از غریبه آشنا Aکه با تیزبینی ما رو شکار و دعوت کرد و نذاشت از زیر این یه قلم در بریم. راستشو بخواید موقعی که چالش راه افتاد نمیخواستم خودمو در مواجه با این سوال قرار بدم چون باید به سوالات جدی دیگه‌‌‌ای جواب میدادم ... حالا امیدوارم این جواب رو دوست داشته باشید تا اینجای کار :)

دیدم بچه‌ها از امید‌ها و آرزوهاشون میگن ... ما هم دل داریم ، گفتیم! از اونجایی که دیر شده و فکر کنم آخرین نفر این چالش باشم دیگه اسمی‌از دعوت بقیه نمیارم و ضمنا دلیل این تاخیر انتخاب یه سناریو دوست داشتنی برای بیست سال آینده بود که از این بابت واقعا عذرخواهم ... انشالله قسمت‌های بعد به اصل طلب هم میرسیم!

ممنون میشم اگه خوشتون اومد، این پست رو منتشر یا به بیشتر دیده شدنش کمک کنید :)

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 94
  • بازدید سال : 284
  • بازدید کلی : 14502
  • کدهای اختصاصی