معمولا اهل روزمره نویسی و شرح حال نیستم ... راستش را بخواهی بقول مادرم یواشکیهای خودم را از بیرون ریختن اتشفشانم بیشتر دوست دارم ولی خب حال قریبی ست حالا !
سر ظهری یکی از بچههای بیان از هنگاهی که قلم تو را صدا میزندنوشته بود ، قبلا چشیده بودم ... میفهمم ولی حس نمیکنم !
نوشتم هزار حرف برای گفتن دارم ولی موضوع میخواهم برای نوشتن ... برایش عجیب بود
خب عجیب هم هست ، انبار مهمات ذهن پر است ولی آرایش هجومیندارم
حرفهایم را خشاب کردم ولی هنوز دستم به ماشه نمیرود
این را هم اضافه کنم که از بچگی داستان قلم و کاغذ جذاب و پرانرژی میدیدم ، گشتم و از بین این همه پیغمبر ادریس را پیدا کردم ... بخاطر اینکه اولین قلمدان تاریخ بود!
خلاصه این گذشته بود ولی حالا سرشبی خودکار دست گرفتم و حرص ذهن ننوشته ام کلاهکش را میچرخاند
بقول رفیقمان ذهنم آماس میکند ... ول از ما بیرون نمیریزد مثل عفونت تنفسی به تک تک سلولهای آتش مینزند ننوشته و ناگفتههایم
ببخشید از این درد و دل و بیان پر غصه ... دعا کنید خدا به خیرش کنه
خوشحال میشم ازهمکلامیو نظراتتون بلکه حال وهوامون نفس بکشه
آرامش دنیا قرین زندگی و قلم و وبلاگتون